نیکاننیکان، تا این لحظه: 13 سال و 5 روز سن داره

خاطرات نیکان از مردان نیک روزگار

3ماهگی

خدای مهربان من ! تو از عمق تمنای من ! تو از عمق نیاز من آگاهی !...  ای بی کران مهربان...  عاجزانه و ملتمسانه از تو میخواهم همراه کودکم  باشی... در لحظه لحظه زندگی اش بهترین  ها را به او هدیه کنی تو را سپاس برای تمامی مهربانی ها و نعمتهایت ! تو را سپاس برای همه ی عشق و محبتت ای نازنین یگانه. بی نهایت سپاس خدای من ! من ..................! چشم براه لحظه ای هستم که تو را مثل همیشه سپاسی ژرف بگویم و بیش از پیش ایمان بیاورم که تنها دستان پر قدرت توست که هدایت میکند زندگی مرا ! منی که   تنها امیدم همیشه مهربانی تو بوده ! نیک...
16 مرداد 1390

2ماهگی

سلام به همه ا مروز واکسن دو ماهگی نیکان قشنگم رو زدیم چقدر شنیدن صدای گریه هات دردناک بود از وقتی اومدیم خونه هر بار که پاهای کوچیکت رو تکون میدی صورت زیبات پر از درد میشه وقلب من با هر گریه ات فشرده میشه دلم میخواد تمام دردای دنیا رو تحمل کنم ولی تو ذره ای درد نکشی.فقط زمانی آروم میشی که از شیره وجودم تغذیه میکنی. امیدوارم زود خوب بشی.آخه مامان طاقت دیدن گریه هات و دردت رو نداره . عزیز مادر بمیرم که از درد خواب رفتی.           ...
10 تير 1390

اتاق نیکان

ن یکان پسر گلم    وقتی میخواستم رنگ اتاقت رو انتخاب کنم خیلی فکر کردم اول گفتم آبی ،همه گفتن زیاد و کلیشه ایه بعد فکر کردم شاید سفید و مشکی کنم بازم دلم نیومد رنگ اتاق قشنگت رو سیاه کنم و در آخر عزیزم به حرف محققان گوش دادم چرا که:محققان می گویند : اگر به یک کودک رنگ آبی را و سپس رنگ های آبی روشن و تیره را نشان دهیم، نوزاد واکنش مشابهی داشته و زود خسته می شود اما اگر پس از رنگ آبی، رنگ سبز نشان داده شود، نوزاد سر خود را بالا می آورد و به این رنگ جدید خیره می شود. امیدوارم که خوشت بیاد عزیزم.   این تابلوی ز...
24 ارديبهشت 1390

اولین حمام

نیکان پسر عزیزم بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدیم ،حدود 15 روز مهمون مامان جون بودیم. روز 3 تولدت مامان جون با بابا حمید بردنت آزمایش غربالگری،خدا را شکر نه تیرویید داشتی و نه زردی.فقط منتظر بودیم ناف کوچولوت بیوفته که خوشبختانه روز قبل از حمامت افتاد ، اونوقت عمه فاطمه نیکان جون رو برد حمام.  عزیزم آب تنی را خیلی دوست داشتی وقتی هم از حمام اومدی مثل فرشته ها خوابیدی.   ختنه سوران پسر گل مامان چون گفتیم تا کوچیکی و اذیت نشی 13 روز بعد از تولدت  من و مامان جون نازنین و بابا علی بردیمت پیش دکترموسوی بیوکی .الهی بمیره مادر واست وقتی صدای جیلیغ بیلیغت از اتاق بیرون اومد من و مامان جون طاقت شنید...
22 ارديبهشت 1390

تو همانی

      وَ إِن يَکَادُ الَّذِينَ کَفَرُوا لَيُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِينَ. .....   با آمدنت به زندگیمان معنا دادی ، تو یک مروارید پنهان در سینه ات را به ما دادی تا قلبمان با تو به وسعت یک دریای بی انتهای پر از عشق و محبت برسد با آمدنت به ما نفسی دوباره دادی تا در ساحل قلبمان، آرامش زندگیمان را مدیون امواج مهربان تو باشیم .                  با آمدنت غروب به آسمان غمگین دلمان لبخند زد و خورشید ام...
10 ارديبهشت 1390